همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت