سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت