قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند