به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش