به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته