مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را