به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته