شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز