هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز