ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را