ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت