مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو
اين ماه، ماهِ ماتم سبط پيمبر است؟
يا ماه سربلندى فرزند حيدر است؟