شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد