عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته