بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟