پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود