غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او