والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
میآید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد
باید دل خود به عشق، پیوند زدن
دم از تو، تو ای خون خداوند! زدن
میآمد و سربهزیر و شرمندهٔ تو
با گریهاش آمیخت شکرخندهٔ تو
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده