میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
میآید از سمتِ غربت، اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفتهست، در چشمهایش هویداست
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن