همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟