سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد