مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز