وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
چون حلقه دوست، روح تو را در میان گرفت
شأنت زمین نبود، تو را آسمان گرفت
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
یک ماه جرعه جرعه تو را یاد کردهایم
دل را به اشتیاق تو آباد کردهایم
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم