سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
تو زینت دلهایی ای اشک حماسی
از کربلا میآیی ای اشک حماسی
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته