مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
حاج قاسم رفت اما داستانی مانده است
حاج قاسم رفت و راه بیکرانی مانده است
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
مفتاح اجابت دعایش، خواندند
سرچشمۀ رحمت خدایش، خواندند
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت