خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم