کربلا
شهر قصههای دور نیست
رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
تصور کن تو در سنگر، وَ داعش در کمین باشد
تصور کن جهانت شکل یک میدان مین باشد
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد