باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست