مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
حاج قاسم رفت اما داستانی مانده است
حاج قاسم رفت و راه بیکرانی مانده است
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم