باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست