من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات