تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
ماه، ماه روزه است
روز، روز ضربت است
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
توفان و باد و خورشید
بیداد کرد آن سال
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
چنان گنجشک میسایم سرم را روی ایوانت
که تا یکلحظه بالم حس کند گرمای دستانت
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم