شاید او یوسف ذریۀ طاها میشد
روشنیبخشِ دل و دیدۀ بابا میشد
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
از آنچه در دو جهان هست بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد
ای که شجاعت آورَد چهره به خاک پای تو
بسته به خانه تا به کی؟ دست گرهگشای تو
بیمارت ای علیجان، جز نیمهجان ندارد
میلی به زنده ماندن، در این جهان ندارد
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
از غربتت اگرچه سخنهاست یا علی
دنیا دگر بدون تو تنهاست یا علی
بوی خوش میآید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیتالله را کاشانه و در سوخته؟