در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد