دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم