زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش