پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
آن صبح سراسر هیجان گفت اذان را
انگار که میدید نماز پس از آن را
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زندهست علی خانهنشین نیست
یا بر سر زانو بگذارید سرم را
یا آنکه بخوانید به بالین، پسرم را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
جان بر لب من آمد و جانان به بر من
ای مرگ برو عمر من آمد به سر من
ای روشنی آینه! ای آبروی آب!
اسلام تو حل کرد همه مسئلهها را
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
بیهوده قفس را مگشایید پری نیست
جز مُشتِ پر از طائر قدسی اثری نیست
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
ياری ز که جويد؟ دلِ من، يار ندارد
يک مَحرم و يک رازنگهدار ندارد!