دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
هر دل که سوز عشق تکانش نمیدهد
حق در حریم قرب، مکانش نمیدهد
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
بر عهد خود ز روی محبت، وفا نکرد
تا سینه را نشانهٔ تیر بلا نکرد
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست