باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچکتر از آن است که حائل باشد
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
چهره انگار... نه، انکار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهرۀ عبدالله است؟
حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
جهان را میشناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش میگیرد جوادش را
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدستهها منادی شوق پگاه توست
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا
چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینهای که شب پیش صبح صادق داشت
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت
هر نصر من الله به شمشیر علی بود
هر فتح قریب از دل چون شیر علی بود