اگر دینیست باقی در جهان بیشبهه دین توست
یداللهی که میگویند خود در آستین توست
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
نه مثل سارهای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت زهرا
نمازی خواندهام در بارش یکریز ترتیلش
فدای عطر حوّل حالنای سال تحویلش
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدستهها منادی شوق پگاه توست
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا
چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینهای که شب پیش صبح صادق داشت
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت
هر نصر من الله به شمشیر علی بود
هر فتح قریب از دل چون شیر علی بود
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود