چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود