میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
پس از تو آسمان از دامنش خورشید کم دارد
زمین در سینهاش دریای طوفانزای غم دارد
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است
چرا سکوت کنم سینهام پر از سخن است
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی
تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم