هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
حتی اگر که تیغ ببارد، در بیعت امام حسینیم
ما جرأت زهیر و حبیبیم، ما غیرت امام حسینیم
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
النّمِر باقر النّمِر برخیز
باز هم خطبۀ جهاد بخوان
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد