نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت