آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز