زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
کی غیرت مردانۀ ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد؟