در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند