نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست