بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود