نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
با علمت اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را میسر گردد
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری